احوالات من و دخملی
سلام نی نی قشنگم بازم شرمنده که دیر اومدم خوب بزار از تولدم تا امروز و برات بنویسم تولدم که رفتیم مشا . بابا بزرگت (بابای بابایی) با ما اومد و ما هم رفتیم یه کیک گرفتیم و رفتیم از کادوهام نگم بهتره وقتی داشتن بهم کادو میدادن قیافه من و بابایی دیدن داشت خلاصه ساعت 2.30 راه افتادیم و تا اومدیم خونه ساعت 4 شد و بابایی دیگه نخوابید و رفت فرودگاه منم تا اومدم بخوابم شد 5 که شما 6 بیدار شدی تا ساعت 11.30 وای دیگه کلافه شدم تا خوابیدی من اومدم بخوابم که الهه زنگ زد که دارم میام اونجا از عصبانیت داشتم منفجر میشدم سه شنبه دوستم اومد شما رو دید البته الهه هم اومد بابایی وقتی فهمید الهه هم ...
نویسنده :
مامان دخملی
14:53