پریناز پریناز ، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 28 روز سن داره

نی نی قشنگممممممممممم

احوالات من و دخملی

  سلام نی نی قشنگم   بازم شرمنده که دیر اومدم   خوب بزار از تولدم تا امروز و برات بنویسم   تولدم که رفتیم مشا . بابا بزرگت (بابای بابایی) با ما اومد و ما هم رفتیم یه کیک گرفتیم و رفتیم   از کادوهام نگم بهتره وقتی داشتن بهم کادو میدادن قیافه من و بابایی دیدن داشت خلاصه ساعت 2.30 راه افتادیم و تا اومدیم خونه ساعت 4 شد و بابایی دیگه نخوابید و رفت فرودگاه منم تا اومدم بخوابم شد 5 که شما 6 بیدار شدی تا ساعت 11.30 وای دیگه کلافه شدم تا خوابیدی من اومدم بخوابم که الهه زنگ زد که دارم میام اونجا از عصبانیت داشتم منفجر میشدم   سه شنبه دوستم اومد شما رو دید البته الهه هم اومد بابایی وقتی فهمید الهه هم ...
22 مرداد 1391

عاشق این آهنگم

سراغی از ما نگیری  نپرسی که چه حالیم عیبی نداره می دونم باعث این جداییم رفتم که شاید رفتنم فکرتو کمتر بکنه نبودنم کنار تو حالتو بهتر بکنه لج کردم با خودم اخه حِسِت به من عالی نبود احساس من فرق داشت باتو دوست داشتنِ خالی نبود بازم دلم گرفته تو این نم نم بارون چشمام خیره به نوره چراغ تو خیابان خاطرات گذشته منو می کشه اروم چه حالی دارم امشب به یاد تو زیر بارون بازم دلم گرفته تو این نم نم بارون چشمام خیره به نوره چراغ تو خیابان خاطرات گذشته منو می کشه آسون چه حالی داریم امشب به یاد تو منو بارون باختن توی این بازی واسم از قبل مُسَلَم شده بود سخت شده بود تحملش عشقت به من کم شده بود رفتم ولی قلبم هنوز هواتو داره شب ...
22 مرداد 1391

دخمل ناز ما

امروز رفتیم خونه زن دایی .مامان با کیمیا رفت خرید و شما پیش زن دایی و نکیسا بودی زن دایی بهت شیرخشک داد تا من اومدم وای که توی خیابون همش چهره شما جلو چشمم بودی تازه حرف بابایی رو درک میکنم   ...
16 مرداد 1391

مامان ناراحت

سلام عشق مامان این روزا یه کم شما بداخلاقی میکنی و شبا تا صبح بیداری . پنجشنبه شب رفتیم خونه عمو سجاد و شب موندیم شما اصلا نخوابیدی و الکی گریه میکردی تا گذاشتمت توی کریر خوابت برد ساعت ٥ بود و ٧ بیدار شدی شیر خوردی دوباره خوابیدی تا ١٠ بعد هم با هم خوابیدیم تا ١ .عصری هم اومدیم خونه بابایی صبح رفت فرودگاه و ما با عمو سجاد اومدیم خونه بعد هم مامان بزرگت اینا اومدن شما خواب بودی و مهدی (داداش بابایی) گفت بیداره بیارمش گفتم نه بعد نمیدونم چی کارت کرد که زدی زیر گریه اساسی داشتم میمردم کلی حرف بیخود بهم زدن دیونه شدم از دستشون خدایا بهم صبر بده
7 مرداد 1391

بدون عنوان

سلام الان چند روزه تا میام چیزی برات بنویسم زودی بیدار میشی و نمیذاری مامان واست چیزی بنویسه الان هم تا اومدم بیدار شدی دوباره میام امروز مامانی اومد و شما رو برد حموم گل بودی و گلتر شدی . دیروز رفتیم خونه عزیز و عمه هات اونجا بودن  شما هی گریه میکردی تا میرفتی بغلشون و میومدی بغلم ساکت میشدی یکشنبه شما رو بردیم دکتر قدت شده ٥٤ وقتی بدنیا اومدی ٤٨ بود و وزنت شده بود ٣٤٠٠ اونم توی ١٣ روز دکتر گفت آفرین آخه وقتی بدنیا اومدی ٣١٠٠ بودی و ٤روز بعد شدی ٢٩٠٠ و ٧ روز بود که بدنیا اومدی شدی ٢٩٥٠ که دکتر گفت اصلا خوب نیست اینم بگم شبا بهت شیر خشک میدم بابایی میگه چند بار بهت بدم ولی من همون یه بار هم به خاطر حرف دکتر میدم&n...
3 مرداد 1391
1